~حقیقت پنهان~

•پارت ۲۰•
امی: °وای...خیلی بهت میاد دختر. فکر کنم الان دیگه باید بریم...°
لحظه‌ای نگاهش رو به سرم داد و متوجه باند خونی و عفونی دور سرم شد که خودم تا اون لحظه توجهی بهش نداشتم و چهرش کمی گرفته شد.
امی: °زخم سرت...باید باند سرت رو عوض کنیم، ممکنه عفونت کنه.°
چیزی نگفتم، دستی به سرم کشیدم و باند نمناک و گرم رو که دور سرم پیچیده شده بود رو حس کردم. وقتی دستم رو پایین آوردم قرمز شده بود ولی دیگه از اون رنگ ترسی نداشتم. سر تکون دادم و دستم رو انداختم.
لایرا: °خیلی خب، بریم.°
دستم رو گرفت و من را از اون اتاق خارج کرد. دوباره مسیرمون خورد به همون راهروها و این بار من رو به سمت مسیر مخالف هدایت کرد.
لایرا: °اینحا چرا اینقدر خلوته؟°
جوابی نداد و طوری رفتار کرد که انگار اصلا صدای من رو نشنیده. ولی دیگه چیزی نگفتم و تمرکزم رو به اطرافم دادم.
رسیدیم به یه در و وقتی بعداز باز کردنش وارد فضای داخلی شدیم بوی تند مواد زدعفونی کننده به مشامم خورد. امی دستم رو کشید و من رو به سمت یه برانکارد هدایت کرد.
امی: °اینحا بشین تا وسایل رو بیارم.°
مدتی گذشت. امی زخم سرم رو زدعفونی کرد و اینبار به جای باند از چسب زخم استفاده کرد. بعداز اون من رو دوباره بدون هیچ حرف خاصی برد به یه اتاق که تازه فهمیدم من و اون تنها کسای اونجا نبودیم.
اتاقی که من رو برده بود وسطش یه میز بزرگ وجود داشت که افرادی پشتش نشسته بودن. حتی اونا هم انسان نبودن و این صحنه به طرز تعجب آوری برام آرامش بخش بود، حتی نمی‌تونستم درک کنم که چرا. سر میز کسی نشسته بود که کاملا انتظارش رو داشتم، جان ویک.
وقتی وارد شدیم همه نگاه ها سمت ما برگشت. بعضی ها کنجکاو و بعضی ها متعجب ولی جدی. انگار یه نقاب روی صورتشون گذاشته شده بود.
امی: °بابت تاخیر عذرخواهی میکنم، یکم درگیر بودیم.°
جان: °موردی نداره امی.°
به پشتی صندلیِ چرمی تکیه داد با سر به دوتا از صندلی های خالی بین جمع اشاره کرد.
جان: °بشینید.°
کل اتاق ساکت بود و هیچکس نه چیزی می‌گفت نه تکون میخورد و از طرفی من تمرکز چندانی روی افراد اونجا نداشتم. امی دستم رو بدون درنگ گرفت و من رو به سمت صندلی کشوند و منم چاره‌ای جز سکوت و نشستن توی اون لحظه نداشتم.
یه صدای زنونه با چاشنی عشوه به گوشم خورد که با شنیدنش سریع سرم رو به سمتش برگردوندم.
؟: عجب...پس این خوشگله کلی آتیش سوزونده، مگه نه؟
سرم رو به سمت صدا چرخوندم. یه خفاش انسان نما. احساس میکردم اون اتاق پراز شگفتی بود که باید کشفش میکردم.
کمی اخم کردم و دستام رو زیر میز مشت کردم.



شرمنده یکم دیر گذاشتم. امتحانات شروع شده و بدبختی در خونه هممونو زده. این هفته وقت چندانی براش نداشتم ولی امروز یه پارت دیگه هم مینویسم.
دیدگاه ها (۴)

~حقیقت پنهان~

~حقیقت پنهان~

تا آخر عمرم به این آهنگ وفادار میمونم🛐🎼ویسگون نمیزاشت کاملشو...

~حقیقت پنهان~

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط